این روزها زیاد از جنایتهای رژیم حاکم عربستان میشنویم، اما جرم آلسعود تنها حمایت از تروریسم در عراق و سوریه و کشتار زنان و کودکان یمنی نیست! برای نمونه، ۲۸سال پیش، در ۹ مرداد ۱۳۶۶ مدعیانی که باید خادمالحرمینالشریفین باشند، قساوت عجیبی به خرج دادند و بیشاز ۳۰۰ زائر خانه خدا را به شهادت رساندند و بسیاری را نیز زخمی کردند. از آن میان ۲۷۵تن از حاجیانِ شهید، ایرانی بودند.
یکی از آن شهیدان، براتعلی کلالی از اهالی منطقه ما بود. او سال۳۲ در روستای درآبد خزانه که امروز جزو محله دروی است، به دنیا آمد. شهید کلالی در کودکی به آموختن قرآن در مکتبخانه محل مشغول شد و در هفتسالگی برای کمک به خانواده کار گلدوزی را آغاز کرد. او از دوازدهسالگی ضمن کارکردن برای معیشت، درسش را هم شبانه خواند و تا دوم راهنمایی تحصیل کرد. شهید محله ما سال۵۳ ازدواج کرد تا صاحب دو پسر و دو دختر شود.
از ویژگیهای او حضور مرتب در جلسات قرآن و مجالس مذهبی و فعالیت چشمگیر در جمعآوری کمکهای مردمی برای امور خیریه بود.
سرانجام در ماجرای جمعه خونین مکه، هممحلهای ما که مسئول انتظامات سه کاروان حج بود، به دست مزدوران رژیم آلسعود به درجه رفیع شهادت رسید.
برای آشنایی بیشتر با شهیدکلالی و ماجرای صعودش به آسمان، به جستجوی خانواده او که از محله دروی نقلمکان کردهاند پرداختیم تا سرانجام توانستیم پای صحبتهای بیبی محبوبه نعیمی تاجدار، همسر شهید و از شاهدان جنایت آل سعود بنشیم.
۱۶ساله بودم که خانواده علیآقا بهواسطه یکی از اقوام مادرم به خواستگاریام آمدند. زمان مثل برق و باد گذشت و ۱۳ سال از زندگی مشترکمان سپری شد. علیآقا در بازار امام رضا (ع) دو دهنه مغازه داشت و کار گلدوزی سرویسهای عروس را در حجم انبوه انجام میداد. درکنار چهار بچهمان زندگی آرامی داشتیم و اوضاعمان از هر لحاظ روبهراه بود تا جایی که متوجه گذشت زمان نمیشدم. اخلاق خوب علیآقا و مهربانیهایش با من و بچهها زندگی را به کام همه ما شیرین کرده بود. همان سالها ارثیه پدری به من رسید و مکه بر من واجب شد. علیآقا هم باتوجهبه اوضاع خوب کسب و کارش، سراغ یکی از علما رفت و حساب سالش را انجام داد که مشخص شد او هم مستطیع است. به همین خاطر برای حج واجب اقدام کردیم.
زمان موعود یعنی تیر سال۶۶ رسید. بچههایمان خردسال بودند و تا آن زمان از آنها جدا نشده بودم. سمیه آخرین بچهام کمتر از یکماه و تکتم دختر دیگرم چهارسال داشت. محمدرضا و سعید هم بهترتیب ۱۱ و هشتساله بودند. دوری از بچهها برایم خیلی سخت بود و خودم هم بهخاطر وضعحمل، وضعیت جسمی مساعدی نداشتم، اما خدا خودش ما را طلبیده بود. به هر ترتیب اقدامات اولیه انجام و مقدمات سفر فراهم شد. ۲۷تیر وارد مکه شدیم. حالم خوب نبود و و همانجا هم زیرنظر پزشک بودم.
سرانجام نهم مرداد زمان راهپیمایی اعلان برائت از مشرکین که از یادگارهای امامخمینی (ره) بود فرارسید. علیآقا اصرار داشت که، چون من حالم خوب نیست در راهپیمایی شرکت نکنم، اما گفتم، چون امر واجبی است، میآیم. او را بهخاطر مسئولیتپذیری و کاربلدیاش مسئول انتظامات راهپیمایی گذاشتند. آخرین دیدار من و علیآقا در هتل بود. او دست مرا در دست یکی از خانمهای مسنتر به نام حاجخانم حسینی گذاشت و گفت: «همهجوره مواظب خانمم باش، این امانت من دست توست.» قرار گذاشتیم بعد از راهپیمایی، زیر ناودان طلای خانه خدا همدیگر را ببینیم، اما تقدیر به گونه دیگری رقم خورد و من دیگر همسرم را ندیدم مگر در خواب و رویا.
زنها و مردها از همدیگر جدا شده بودند و هریک در طرفی قرار داشتند. تا چشم کار میکرد، جمعیت بود و فریاد «مرگ بر آمریکا» و «مرگ بر اسرائیل» به گوش میرسید. تا آن زمان چنین جمعیتی یکجا ندیده بودم. شرطههای سعودی هم خیابانهای اطراف را محاصره کرده بودند. مسیر راهپیمایی بهطرف پل حجون در نزدیکی قبرستان ابوطالب بود. من در ردیفهای میانه جمعیت بودم و علیآقا بهعنوان مسئول انتظامات راهپیمایی، در ردیف اول آقایان درکنار جانبازان و خانوادههای شهدا و... ناگهان بر سر و روی این جمعیت اشیایی از بالای ساختمانهای مجاور پرتاب شد. آنها از قبل برای ما نقشه کشیده بودند و از ارتفاع، کولرهای آبی اسقاطی و بلوکههای سیمانی و سطلهای پر از ماسه و شیشه روی سرمان میانداختند. بعد هم ماموران سعودی با باتون برقی به جان زائران افتادند. درهای مسجدالحرام را هم بستند تا زخمیها به آنجا پناه نبرند.
تانکرهای آب جوش را مستقر کردند و به سر و صورت زائران خانه خدا آب داغ پاشیدند
اتفاق دیگری که افتاد، گلولهباران زائران بود. آنها ردیفهای اول را به گلوله بستند. سپس تانکرهای آب جوش را مستقر کردند و به سر و صورت زائران خانه خدا آب داغ پاشیدند. بسیاری از افراد زیر پای جمعیت له شدند. از این رفتار وحشیانه شوکه شده بودیم؛ چون ما به قصد جنگ و خونریزی نرفته بودیم. فورا چند تن از آقایان ایرانی دستبهکار شدند و بسیاری از خانمها را به داخل پاساژی نیمهتمام هدایت کردند. خودشان در ورودی پاساژ تاریک نگهبانی میدادند تا خدای ناکرده آن ازخدابیخبران به ما حمله نکنند. از علیآقا بیخبر بودم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و سیل اشک امانم نمیداد تااینکه نمایندههای بعثه مقام معظم رهبری، ما را به مکان امنی هدایت کردند. اتفاقا یکی از دوستان قدیمی و بچهمحلهای علیآقا در محله دروی به نام آقای عدالتیان را دیدم. او میدانست چه بلایی سرش آمده و به چشم خودش شهادتش را دیده بود، اما لام تا کام به من چیزی نگفت. درعوض موضوع را با حاج آقای مهدوی، مدیر کاروان درمیان گذاشت. سراغ همسرم را از هریک از همکاروانیها میگرفتم، اظهار بیاطلاعی میکرد.
حاج آقای مهدوی که بیتابی مرا دید، بعداز زمان کوتاهی رو به من کرد و گفت: «علیآقا را شرطهها گرفتهاند و زندانی شده است.»، اما واقعیت چیز دیگری بود. همراه آقای عدالتیان و چند نفر از خانمها با تدابیر امنیتی خاص بهسمت هتل محل اقامتمان رهسپار شدیم. از سایه خودمان هم میترسیدیم. بعدها شنیدم که همسرم میخواسته خانمی از خانودههای شهدا را که زیر دست و پا بوده نجات دهد، اطرافیان به علیآقا میگویند شرطهها تو را زیرنظر گرفتهاند و بیا و از اینجا برو که بلافاصله در جواب میگوید: «بگذارم ناموس ما به دست شرطهها بیفتد؟!» بعد دو شرطه بهسمتش حملهور میشوند. همسرم قمقمه آب را به سمتشان پرتاب میکند و همینکه میخواهد به فرد مصدوم کمک کند، یکی از همان نامردها باتون برقی را از پشت به سرش میکوبد. از آن ضربه علیآقا درجا ضربهمغزی میشود و تمام میکند.
در روزهای بعد مجبور بودیم برای انجام اعمال تردد داشته باشیم. البته آقایان مواظبت کامل از همه خانمها داشتند؛ بااینحال تحقیر و اذیت مزدوران سرسپرده سعودی ادامه داشت و حتی روی ما آب دهان پرتاب میکردند و سنگ و کلوخ میانداختند. به هر بدبختی بود، اعمالمان را انجام دادیم. دلم گواهی میداد که علیآقا رفته و دیگر پیش ما نیست. از حاجآقای مهدوی خواستم کنار خانه خدا سوگند یاد کند که علیآقا زنده است.
او چند بار تاکید کرد که به همین مکان مقدس و خدای احد و واحد او زنده است و بعدها که متوجه شهادتش شدم، دریافتم شهدا واقعا زندهاند. با این سوگند او باز هم ته دلم میگفت اتفاقی افتاده است که من از آن بیخبرم.
زمان وداع با سرزمین وحی هم که رسید، دستبردار نبودم و پرسوجو کردم؛ میگفتند علیآقا به مشهد منتقل شده است. حرفهایشان دروغ نبود؛ او را پساز شهادت به تهران انتقال داده بودند.
تشییعجنازه باشکوهی برای ۲۷۵شهید ایرانی کربلای خونین مکه در تهران و شهرستانها برگزار شد. تمام محله دروی و بازار امام رضا (ع) بهخاطر علیآقا سیاهپوش شده بود. او را همان روز اول شهادت و در غیاب من در خواجهربیع به خاک سپردند درحالیکه من در دیار غریب غافل از همهجا بودم. وقتی به مشهد برگشتیم، تا دیدم شوهرم در فرودگاه نیست، شستم خبردار شد و بیهوش نقش بر زمین شدم. در هر صورت مرا به هوش آوردند و برای اینکه متوجه قضیه نشوم، به خانه برادرم بردند. دو روز بعد و پساز مراقبتهای درمانی، یکی از مادران شهید که با هم رفتوآمد خانوادگی داشتیم، موضوع را کمکم به من فهماند و...
هرگاه چشمم به بچههایم میافتاد، بیاختیار میگریستم و بچههایم، اشک را از چشمان پاک میکردند که «مامان ما بابا نداریم، میخواهی مامان هم نداشته باشیم؟»
انسانی وارسته بود و کارهای خوبش بعدها یکییکی برایم آشکار شد. حتی از جبههرفتنش چیزی نمیگفت یا از بسیاری از کمکهایی که به بهانههای مختلف در حق دیگران انجام میداد و ما بعداز شهادتش فهمیدیم.
نمونه بارزش ماجرایی بود که در مجلس ترحیم او به وقوع پیوست. معصومه، خواهرم برایم تعریف کرد که در مراسمی که همان روزهای اول و در غیبت من برای علیآقا برگزار کرده بودند، زن تقریبا مسنی بیش از دیگران نام شهید را با گریه و فریاد بر زبان میآورده و مدام میگفته: «خانهخراب شدم! حالا چه کسی شکم این بچهها را سیر کند؟! بعد از شما من چه کنم؟!» خواهرم میگفت اشک به چشمانش خشک شده بوده است؛ باورش نمیشده که علیآقا با داشتن این زندگی خوب و آرام، هوو بر سر خواهرم آورده باشد. زن را کنار میکشند و از او میپرسند با شهید چه نسبتی داری؟ میگوید: «من خیاط کارهایش بودم؛ شوهرم فوت کرده بود و چند سر عائله داشتم. او بیهیچ چشمداشتی شکم بچههایم را سیر میکرد و بیش از آنچه که کار میکردم، هزینه میپرداخت. به برکت کمکهای فراوان مالی او چرخ زندگیام میچرخید.»
سخت است که سایه سر و مرد خانهات تا دیروز کنارت بوده باشد، اما یکدفعه برود و تو را با چهار بچه کوچک و در عنفوان جوانی تنها بگذارد. بااینحال آن روزهای سخت گذشت؛ چنانکه این روزها نیز میگذرد. یادم نمیرود همان زمان عکس شهید را دادم روی پارچه بزرگ طرح بزنند و جمله «الحاج علی بای ذنب قتلت» را هم گفتم بنویسند.
یادم هست که دخترم سمیه در کودکی هرگاه گریه میکرد، عکس پدرش را مقابلش میگرفتم و بچه آرام میشد. مدتی بعد، علیآقا به خواب خواهر کوچکم آمده بود و با ناراحتی و بهصراحت گفته بود که: «به خواهرت بگو سمیه را با عکس من آرام نکند و نخواباند. من از این کارش ناراحتم.» و من هم دیگر این کار را تکرار نکردم.
خدا را شکر هر چهار بچهام اهل و صالحاند و دخترانم تحصیلکرده و پسرانم در کار آزاد موفق هستند. همهشان زندگی خانوادگی خوبی دارند و هریک صاحب دو فرزند سالم و نیکو شدهاند. موقع ازدواج آنها غمِ نبودِ علیآقا اذیتم میکرد. همهاش با خودم میگفتمای کاش او الان کنارم بود تا لذت دامادی پسرها و عروسی دخترانش را بچشد و خودش آنها را روانه خانه و زندگیشان کند. با خانواده عروسها و دامادهایم شرط گذاشته بودم که مراسم ویژهای که معمولا در پایان جشن عروسی میگیرند و از پدر و مادر عروس میخواهند کنار عروس و داماد باشند و بهاصطلاح عوام عروس و داماد را دستبهدست دهند نداشته باشیم؛ چون باز هم نبود پدر بچههایم عذابم میداد.
* این گزارش یکشنبه، ۳۰ فروردین ۹۴ در شماره ۱۴۷ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.